مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

بازی فکری جدید ، برج قورباغه مهرتاش جونم ... روز بهترین بزرگ مرد کوچولوی ما هم مبارک

  پریروز رفتم بازار و یه هدیه واسه بهترین و مهربون ترین همسر و بابای دنیا گرفتم آره عشقم منظورم بابا مهرداده ... یه حوله تنی خیلی خوشگل اما عشقم خیلی حیف شد آخه کوچیک بود براش ... دیروز دوباره رفتم عوضش کنم که آقای فروشنده گفت نداریم و باید سفارش بده ... ما هم دستمون خالی موند... تصمیم داشتم یه بازی جدید و خوب واسه پسرم هم بگیرم و به مناسبت روز مهربون ترین و خوب ترین پسر دنیا هدیه بدم به مهرتاشم ... رفتم مغازه بازی های فکری کودکان و این بازی رو واسه گل پسرم خرید مبارک باشه عزیز مادر وقتی آوردیمش خونه نیم ساعتی باهاش مشغول بودی اول توپ رو از لیوانای مختلف مینداختی تو ولی ...
1 خرداد 1392

دکتر کوچولوی ما ...

گل مادر چند وقتی میشه دستای بابا مهردادت بخاطر کار و بی توجهی دچار پینه شده ... هر چقدر هم مامان سارا بهش گفت بره دکتر و مداوا کنه گوش نکرد قربون دستای مهربونش ... دیروز شکاف برداشته بود و سوزش داشت ... مامان داشت روشون چسب میذاشت که تو اومدی و یه چسب از مامان گرفتی و سعی می کردی بذاریش دور انگشت بابایی اینقدر بامزه با اون دستای کوچولوت تلاش می کردی که نگو ... آخرش که دیدی نمیشه دور انگشت بابایی تابش بدی گذاشتیش روی دست بابایی و رفتی ... ولی بعد دوباره برگشتی تا کارت و کامل کنی ... و خلاصه در آخرش چسب رو خوردی و با کلی دوز و کلک ازت گرفتیمش ... بابایی کلی خوشش اومده بود و کیف کرده بود ...
31 ارديبهشت 1392

می خوای در رو باز کنی عشقم ؟

جیگرم دیشب بابا می خواست بره موهاش و خوشگل کنه ... من و تو هم رفتیم بیرون که هم بابارو برسونیم هم تو یه هوایی بخوری الهی قربونت بشم که وقتی سوار ماشین میشی آروم روی صندلی کنار مامان میشینی و از جات تکون نمی خوری و اینقدر ماشین سواری و دوست داری وقتی برگشتیم شام خوردی و نوبت خوردن قطره های آهن و مولتی رسیده بود که باید با هزار دوز و کلک بهت بدم کلید خونه رو بهت دادم تا در حالیکه باهاش سرگرمی قطره ها رو هم بدم بخوری ... در کمال ناباوری دیدم پاشدی رفتی سمت در خونه و تلاش می کردی کلید رو بذاری تو قفل   الهی فدات شم که هر چی پاهات و بلند می کردی و بدنت و می کشیدی قدت نمی رسید ... چندین بار تلاش کردی ولی موفق نشدی کم کم داشت...
29 ارديبهشت 1392

نی نی هم بخوره ...

گل قشنگم تو خیلی دست و دلبازی وقتی داری خوراکی می خوری به بقیه هم تعارف می کنی عشق مادر پنج شنبه که خونه خاله پریسا جون بودیم به تو و داداشی چیبس دادم ... در کمال ناباوری دیدم تو داری چیبس میذاری تو دهن عروسکی که کنارتون افتاده بود ... تندی دویدم دوربین و برداشتم ازت عکس گرفتم ... الهی فدات شم که اینقدر مهربونی و می خوای ادای مامان و باباهارو در بیاری ... ...
29 ارديبهشت 1392

شازده و داداشی ... خونه خاله پریسا جون ... مهربونیات تمومی نداره

عزیز مامان روز پنج شنبه از صبح رفتیم خونه خاله پریسا ... تو و داداشی کلی با همدیگه بازی کردین و من و خاله پریسا کلی کیف کردیم ... با هم بازی می کردین ... دعوا می کردین ... می خندیدین ... برعکس همیشه اینبار داداشی کیان نمی دونم چرا هی میومد و هلت میداد و قلدری می کرد ... ولی بعدش بوست می کرداااااااااااااا ... تاب داداشی کیان و وصل کردیم که تورو بذاریم تو تاب و سرگرم شی ... اما داداشی کیان مگه میذاشت اینجا داشت تلاش می کرد که تورو پیاده کنه و خودش سوار شه عشقم ... ببینش چه قیافه حق به جانبی گرفته جیگر خاله ... خوب تابه خودشه دیگه ... می خواست همش خودش بشینه ... تو هم رضایت میدادی...
29 ارديبهشت 1392

اولین اسباب بازی به انتخاب شازده کوچولو

جیگر مادر روز چهارشنبه بعد از ظهر با بابا مهرداد رفتیم کتابفروشی آقای ارشاد ... می خواستم چند تا کتاب واسه پسرم و چند تا کتابم واسه خودم بخرم ... توی کالسکه نشسته بودی و منم داشتم بین کتابا می چرخیدم که یهو شروع کردی به غر زدن ... آخه پسرم اونجا پر بود از کتاب و اسباب بازیهای رنگارنگ ... خوب تو هم دلت می خواست اونجا واسه خودت قدم بزنی و شیطونی کنی ... خلاصه مجبور شدم از کالسکه درت بیارم ... خوشبختانه خاله ستاره هم توی کتابفروشی بود ... و خورشید ناز نازی مراقبت بود که به چیزی دست نزنی ... اومدم ردیف اسباب بازیها تا برات پازل دو تیکه بخرم ... یهو دیدم رفتی و شروع کردی با دو تا کامیون که اونجا بود مشغول بازی شد " چند روز...
29 ارديبهشت 1392

پازل چوبی حیوانات مزرعه شازده پسرم

این پازل چوبی رو خاله حدیث عید سوغاتی برات آورد ... خیلی خوشگله ... دستش درد نکنه ... روز پنج شنبه که خونه خاله پریسا بودیم دیدم داداشی کیان بدون فکر می تونه پازل رو درست کنه   خیلی برام جالب بود ... تصمیم گرفتم پازلت و برات در بیارم تا باهاش بازی کنی و تو هم کم کم یاد بگیری ... مرسی از خاله پریسا که به من یادآوری کرد ... آخه همش تو فکر بودم برات پازل بخرم و این دقیقا همون چیزی بود که دنبالش بودم ... تو که فقط پازل و خراب می کنی ... اینم از خوشگل مادر در حال بازی با پازلش ولی کم کم درست کردنش و یاد میگری عشق مادر ... زود زود ... اینم از بازی جدید شازده پسرم ... عکسارو هم برات میذارم سرفرصت ... ...
29 ارديبهشت 1392

ساخت برج سه طبقه ...

پسر قشنگم دیروز واسه بار اول تونستی یه برج سه طبقه با مکعب های هوش بسازی ماشالا به پسر باهوشم با برج ساختن قشنگش ایشالا یه روز برجای واقعی بسازی ... هوراااااااااااااااااااااا اینم عکست در حال ساخت برج سه طبقه تا برج رو ساختی زدی زیرش و فرار کردی نشد عکس درست و حسابی بگیرم اینم از اولین بار که برج 3 طبقه ساختی ...
21 ارديبهشت 1392

من بلدم با 3 تا مکعب یه برج بسازم ... تازه یاد گرفتم با مکعب های هوش هم یه برج 2 تایی بسازم

پسر قشنگم دیروز بعد از ظهر ساز و بازی که خاله پریسا جون بهت هدیه داده بود آوردم و شروع کردیم به بازی با همدیگه من می ساختم و تو سعی می کردی باز کنی کمکت باز می کردم و بهت می گفتم حالا تو بساز به کمک همدیگه می ساختیم و باز می کردیم البته ناگفته نماند که مدتی هست باهات بازی می کنم دیروز اولین بار نبود خلاصه بعد از اینکه دو سه بار با همدیگه ساختیم و باز کردیم گذاشتم به عهده خودت و دیدم پسر قشنگم به تنهایی تونست مکعب ها رو روی هم بذاره کلی خوشحال شدم زودی ازت فیلم گرفتم در حال ساختن برج گل مادر مکعب های هوش رو هم همیشه باهات کار میکنم ولی انگار سخته برات روی هم بذاریشون تا اینکه دیروز یاد گرفتی یه برج با دو مکعب بسازی ... کلی واس...
18 ارديبهشت 1392

شازده کوچولو در حال خوردن خوراکی های خوشمزه

ماکارونی  خورون : کلی کیف کرده بودیا ... سالاد هم می خوردی همراه با ماکارانی ... تازه کلیشم ریختی از ظرف بیرون ... بعد که سالادت تموم شد حمله کردی به سالاد من و بابایی قرون اون دستات و لبات و چشات و لپات ...   پف فیل خورون خاله پریسا جون واسه تو و داداشی کیان پف فیل درست کرده بود ... من از سرکار رسیدم و دیدم به به افتادی رو پف فیلا ... پف فیلای خودت و که می خوردی حمله می کردی به ظرف داداشی کیان و ما مرده بودیم از خنده ... ناگفته نماند همیشه اینطور نیستی گاهی باید به زور بهت یه چیزی بدم بخوری دیگه اشکم در میاد ...   کیوی خورون ... مادر جون اینا یه شب اومده ب...
2 ارديبهشت 1392